خودمو میذارم وسط یه دایره ،از این جلد رنگی بیرون میام،بیرنگ که میشم از این بیرون به اونی که اونجا وسط دایره بی تفاوت ایستاده نگاه میکنم،پاهام میلرزه!باورم نمیشه!

نمی شناسمش انگار !!اونی که اونجا وسط اون همه هیاهو بیخیال میچرخه و وانداده همونی باشه که اینجا تو خودش مچاله شده و بین تمام رویاهاش وامونده...

نمی شناسمش انگار!! اونی که اونجا بلند بلند حرف می زنه،تند تند راه می ره،دائم تقلا می کنه،همش در رفت و آمده...همونی باشه که اینجا ساکت و کم حرف فقط نگاه شده...

از نگاه سردش می ترسم ، وقتی نمیتونم باورش کنم...

اونی که اونجا وسط یه دایره  ایستاده زیادی بزرگ شده یا منی که اینجا با این بغض فرو خورده کز کردم خیلی کوچیک موندم؟!اونی که اونجا به همه نزدیکه منم یا منی که اینجا از همه دورم؟!چقدر فاصله داریم از هم...

چه آهسته در من نفوذ کرده که آمدنش را ندیدم؟!چه طور جایم را از من گرفته؟!من او شده ام یا او شده است من؟!

اینجا که من ایستاده ام آرام نیست،مرا به جای خودم برگردان...