توی ذهنم مثل همیشه پر از کلمه است،بی هیچ نظم و آرایشی ...اما به قلم نمیان!نمیتونم به قلم برسونمشون!ولی اینجا رو فراموش نمی کنم ، هستم ولی خاموش...دلم برای نوشتن حسابی تنگ است...



با فراموشی دست به یکی کرده ایم...



هیچوقت حافظه خوبی نداشتم..اسم ها ، اعداد ، حرف ها،خاطره ها،تاریخ ها ...همه سریع میپریدند و میرفتند!گاهی خیلی عذاب آور بوده که چیزهایی رو که باید فراموش نمی کردم ،راحت از یاد می بردم گاهی هم نه!

آنقدر این روزها خودم را به فراموشی میزنم و آنقدر فراموشی خودش را به من میزند که با هم رفیق شده ایم! خوب یا بدش را نمیفهمم! دیگر نوشتن را هم از یادم برده ام...نمیدانم !زبانم نمیچرخد...دستم نمی چرخد یا....

عادت بدیست این فراموشی...




می خواهم تمام شوم...


تمام دلتنگی ها را هم اگر پنهان کنی باز هم بو می کشند و تو را پیدا میکنند، به نامت سند می خوردند حتی اگر نخواهی شان، قصه همین است... باید وانمود کنی شجاعی حتی اگر ذره ای هم نباشی...قصه همین است...

ولی آه از این بیماری خفه شده در گلو که نه میشود ندیده اش گرفت نه نشنیده...

و من مدتهاست درگیرم، درگیرم به این خفگی بی درمان...درگیرم به این خستگی ها که هیچ جا به در نمی شوند...می خواهم همه چیز را زمین بگذارم...تمام این دلتنگی ها  این خستگی ها این تنهایی ها این خنده های تلخ از گریه غم انگیز تر...کسی هست این خستگی ها را امانت بگیرد؟این دلتنگی ها را به دوش بگیرد؟

می خواهم رها شوم...می خواهم بروم...می خواهم نباشم...



این روزهای خالی...






روزهای قبل از بیست سالگی روزهای بهتری بودند ؛بهتر از این نظر که خوش تر بودند،طولانی تر و نرم تر بودند...همه چیزش دلچسب تر بود انگار!
یک گوشه کناری می نشستم و خیال می کردم همه کائنات دست به دست هم می دهند که من خوشحال تر باشم،جایی باشم که برایم بهتر است و کسانی دور و برم باشند که برایم شانس بیشتری می آورند و کلا یک جورایی آدم خوشحال و خوشبخت و جذابی باشم!!

آه که خیلی بی هوا روزها گذشتند و گذشتند و گذشتند و خیلی بی رنگ تر از اونچه می خواستم بیست و شش سالگی رو هم فوت کردند و من فهمیدم کائنات اونقدرها هم بی کار و مهربان نیستد که عین غول چراغ جادو دست به سینه من باشند!

نمی خوام ژست آدم های افسرده از دنیا بریدۀ طلبکار رو بگیرم!نه از این دنیا بریدم نه  از کسی طلبی دارم...بی انصافی ست اگر بگویم که در تمام این شش سال بعد از بیست سالگی لحظاتی نداشتم که زندگی ها نکردم و روزهایی نداشتم که که هر کاری عشقم کشیده نکردم...یا دیگر برای آینده هیچ خیالی نبافتم!ولی هر چه که بود برای منی که دنیایم را کمی شاید متفاوت ازخیلی همسن و سال هایم می دانستم بیست و شش ، هفت سالگی اینقدر خالی در ذهنم تعریف نشده بود...
آن روزهای قبل از بیست سالگی آدم خوشحال تری بودم،حتی زمان هایی که احساس خوشبختی نمی کردم آدم خوشحالی بودم،آنقدر آرزوهای رنگ به رنگ در سرم بود که من را هیجان زده و پر سر و صدا حتی گاهی یک احساساتی کسل کننده کند...

رویای آن کلبه جنگلی با صندلی های چوبی و در و پنجره های آبی فیروزه ای ،باران و من با یک بارانی و چکمه های پلاستیکی حالا جایش را به قدم زدن زیر همین باران و این خیابانهای شلوغ و تکراری و پر صدا و شنیدن خش خش له شدن برگ های همین پیاده رو های معمولی به جای صدای دلچسب جیر جیرک هاداده ،به خودم می گویم چه فرقی می کند باران باران است دیگر...چه فرقی می کند صدای خش خش همین است دیگر...چه فرقی می کند زندگی همین است دیگر...چه فرقی میکند...و همین چه فرفی می کند های عذاب آور موذی می خواهند مرا کله پا کنند!!نه اینکه برای رسیدن به این آرزو های کوچک و یا شاید کمی خنده دار دیر شده باشد و من یک  بیمار به دقیقه نود رسیده باشم که روزها را بی انگیزه چنگ می زند!نه! ولی همین چه فرقی می کند های موذی خیلی دارند دهن کجی می کنند و من را از رو برده اند!من نمیدانم باید کدام را بیشتر باور کنم!اآن دنیای دوست داشتنی ساختگی خودم...این روزهای بی اتفاق و معمولی این سالها...آن احساس خوشایند متفاوت بودن...این فرسودگی و بی تفاوتی...این تلاش های بی نتیجه تکراری...آه کاش می دانستم!؟؟

اما هر طور که باشم این روزها با تفاوت یا بی تفاوت می گذرند و به من یاد می دهند که بی خیال دختر بی خیال تر...


پ،ن:بیست و هفت آبان باید از پایان بیست و شش سالگی می نوشتم ، حالا فرقی هم نمی کند، می کند؟!

باران ببار...مرا به یاد من بیار...



تمام شب هر بار که چشمم رو باز میکنم و هر بار که از درد تو رختخواب به خودم میپیچم صدای بارون که تو گوشم می پیچه حالم خوب میشه،بیشتر وبهتر از هر دکتر و دارویی اثر می کنه...

اول صبح که پامو از خونه بیرون می زارم بوی بارون که تو سر م میپیچه حالم خوب میشه...خیلی خوب...نه از این خوبی های معمولی !نه از این خوبی های همیشگی که می آیند و می روند!یک جوری که انگار خیلی وقت هست به این خوبی نبودم...اصلا پاییز که میشه حالم خوب میشه ،با خودم فکر میکنم چه خوب که متولد پائیزم،انگار خیلی بهم میاد که پائیزی باشم،دلم می خاد تمام روز زیر بارون راه برم،بارون به صورتم محکم سیلی بزنه اونقدر محکم که از خواب بپرم ،هوشیار بشم...اصلا دلم نمیخاد یک جای دوست نداشتنی بشینم و پشت این شیشه ها بارون رو نگاه کنم!

زیر لب زمزمه می کنم باران تویی، عطر تو در شبم خوش است...درمان تویی وقتی که دنیا ناخوش است...

کاش این باران حالا حالا ها ببارد...


راه این نَفَس را نبندید...



از تموم اون چه که هر روز توی ذهنم میگذره حتی یک کلمه روی زبونم نمیاد،کلمه ها همه توی نطفه خفه میشن،اصلاً خودمم دارم خفه میشم!نه از بغض،نه از دلتنگی،نه...نفس کم آوردم،هوانیست ،هوای نفس کشیدن هیچ جا نیست!

چند وقته کار هر روزم همین شده...میام اینجا دستام روی کیبورد بی حرکت می مونه...نمی نویسم اما...شک دارم به این نوشته ها،شک دارم به همه چیز حتی به این نفسی که پائین میره و شاید توان بالا آوردنشو نداشته باشم!به این زندگی که واقعاً اسمش همین باشه،به خودم که شاید خودم نباشم شاید هم...

خجالت زده تموم باورهام شدم،شرمنده همه آرزوهایی که دیگه بود و نبودشون چندان فرقی نداره،حتی شرمنده این وجدان مزاحم که با خونسردی بهم پوزخند میزنه!میگه :چی شد؟؟کجایی؟

و من گیر کردم بین تموم تعهدات دست و پا گیر این زندگی و تموم باورها و آرزوهای بارور نشده...


تکرار



باز هم فراموشی مغلوب تقویم شد...


اینجا جای من نیست...


خودمو میذارم وسط یه دایره ،از این جلد رنگی بیرون میام،بیرنگ که میشم از این بیرون به اونی که اونجا وسط دایره بی تفاوت ایستاده نگاه میکنم،پاهام میلرزه!باورم نمیشه!

نمی شناسمش انگار !!اونی که اونجا وسط اون همه هیاهو بیخیال میچرخه و وانداده همونی باشه که اینجا تو خودش مچاله شده و بین تمام رویاهاش وامونده...

نمی شناسمش انگار!! اونی که اونجا بلند بلند حرف می زنه،تند تند راه می ره،دائم تقلا می کنه،همش در رفت و آمده...همونی باشه که اینجا ساکت و کم حرف فقط نگاه شده...

از نگاه سردش می ترسم ، وقتی نمیتونم باورش کنم...

اونی که اونجا وسط یه دایره  ایستاده زیادی بزرگ شده یا منی که اینجا با این بغض فرو خورده کز کردم خیلی کوچیک موندم؟!اونی که اونجا به همه نزدیکه منم یا منی که اینجا از همه دورم؟!چقدر فاصله داریم از هم...

چه آهسته در من نفوذ کرده که آمدنش را ندیدم؟!چه طور جایم را از من گرفته؟!من او شده ام یا او شده است من؟!

اینجا که من ایستاده ام آرام نیست،مرا به جای خودم برگردان...



..............



بهونه های بغض کردن زیادن؛اما کمند بهونه هایی که چشماتو هی پر و خالی میکنن هی پر و خالی میکنن هی...



یادها را خالی میکنم؛


زمان هایی بود که بین همه آدمها و چشمها،بین همه خواب ها و بیداری ها،بین همه تفأل ها،ورق ها،قهوه ها،بین همه دودها،رویاها،بین همه صداها  و سکوت ها...بین همه ثانیه ها چشم انتظار نگاه آشنایت بودم!


زمان هایی هست که نه چشمی آشناست نه منی منتظر...


زمان هایی می آید که همه من!از همه یادها خالی می شود...