
توی ذهنم مثل همیشه پر از کلمه است،بی هیچ نظم و آرایشی ...اما به قلم نمیان!نمیتونم به قلم برسونمشون!ولی اینجا رو فراموش نمی کنم ، هستم ولی خاموش...دلم برای نوشتن حسابی تنگ است...

توی ذهنم مثل همیشه پر از کلمه است،بی هیچ نظم و آرایشی ...اما به قلم نمیان!نمیتونم به قلم برسونمشون!ولی اینجا رو فراموش نمی کنم ، هستم ولی خاموش...دلم برای نوشتن حسابی تنگ است...

هیچوقت حافظه خوبی نداشتم..اسم ها ، اعداد ، حرف ها،خاطره ها،تاریخ ها ...همه سریع میپریدند و میرفتند!گاهی خیلی عذاب آور بوده که چیزهایی رو که باید فراموش نمی کردم ،راحت از یاد می بردم گاهی هم نه!
آنقدر این روزها خودم را به فراموشی میزنم و آنقدر فراموشی خودش را به من میزند که با هم رفیق شده ایم! خوب یا بدش را نمیفهمم! دیگر نوشتن را هم از یادم برده ام...نمیدانم !زبانم نمیچرخد...دستم نمی چرخد یا....
عادت بدیست این فراموشی...
تمام دلتنگی ها را هم اگر پنهان کنی باز هم بو می کشند و تو را پیدا میکنند، به نامت سند می خوردند حتی اگر نخواهی شان، قصه همین است... باید وانمود کنی شجاعی حتی اگر ذره ای هم نباشی...قصه همین است...
ولی آه از این بیماری خفه شده در گلو که نه میشود ندیده اش گرفت نه نشنیده...
و من مدتهاست درگیرم، درگیرم به این خفگی بی درمان...درگیرم به این خستگی ها که هیچ جا به در نمی شوند...می خواهم همه چیز را زمین بگذارم...تمام این دلتنگی ها این خستگی ها این تنهایی ها این خنده های تلخ از گریه غم انگیز تر...کسی هست این خستگی ها را امانت بگیرد؟این دلتنگی ها را به دوش بگیرد؟
می خواهم رها شوم...می خواهم بروم...می خواهم نباشم...

 
تمام شب هر بار که چشمم رو باز میکنم و هر بار که از درد تو رختخواب به خودم میپیچم صدای بارون که تو گوشم می پیچه حالم خوب میشه،بیشتر وبهتر از هر دکتر و دارویی اثر می کنه...
اول صبح که پامو از خونه بیرون می زارم بوی بارون که تو سر م میپیچه حالم خوب میشه...خیلی خوب...نه از این خوبی های معمولی !نه از این خوبی های همیشگی که می آیند و می روند!یک جوری که انگار خیلی وقت هست به این خوبی نبودم...اصلا پاییز که میشه حالم خوب میشه ،با خودم فکر میکنم چه خوب که متولد پائیزم،انگار خیلی بهم میاد که پائیزی باشم،دلم می خاد تمام روز زیر بارون راه برم،بارون به صورتم محکم سیلی بزنه اونقدر محکم که از خواب بپرم ،هوشیار بشم...اصلا دلم نمیخاد یک جای دوست نداشتنی بشینم و پشت این شیشه ها بارون رو نگاه کنم!
زیر لب زمزمه می کنم باران تویی، عطر تو در شبم خوش است...درمان تویی وقتی که دنیا ناخوش است...
کاش این باران حالا حالا ها ببارد...
 
از تموم اون چه که هر روز توی ذهنم میگذره حتی یک کلمه روی زبونم نمیاد،کلمه ها همه توی نطفه خفه میشن،اصلاً خودمم دارم خفه میشم!نه از بغض،نه از دلتنگی،نه...نفس کم آوردم،هوانیست ،هوای نفس کشیدن هیچ جا نیست!
چند وقته کار هر روزم همین شده...میام اینجا دستام روی کیبورد بی حرکت می مونه...نمی نویسم اما...شک دارم به این نوشته ها،شک دارم به همه چیز حتی به این نفسی که پائین میره و شاید توان بالا آوردنشو نداشته باشم!به این زندگی که واقعاً اسمش همین باشه،به خودم که شاید خودم نباشم شاید هم...
خجالت زده تموم باورهام شدم،شرمنده همه آرزوهایی که دیگه بود و نبودشون چندان فرقی نداره،حتی شرمنده این وجدان مزاحم که با خونسردی بهم پوزخند میزنه!میگه :چی شد؟؟کجایی؟
و من گیر کردم بین تموم تعهدات دست و پا گیر این زندگی و تموم باورها و آرزوهای بارور نشده...
باز هم فراموشی مغلوب تقویم شد...
خودمو میذارم وسط یه دایره ،از این جلد رنگی بیرون میام،بیرنگ که میشم از این بیرون به اونی که اونجا وسط دایره بی تفاوت ایستاده نگاه میکنم،پاهام میلرزه!باورم نمیشه!
نمی شناسمش انگار !!اونی که اونجا وسط اون همه هیاهو بیخیال میچرخه و وانداده همونی باشه که اینجا تو خودش مچاله شده و بین تمام رویاهاش وامونده...
نمی شناسمش انگار!! اونی که اونجا بلند بلند حرف می زنه،تند تند راه می ره،دائم تقلا می کنه،همش در رفت و آمده...همونی باشه که اینجا ساکت و کم حرف فقط نگاه شده...
از نگاه سردش می ترسم ، وقتی نمیتونم باورش کنم...
اونی که اونجا وسط یه دایره ایستاده زیادی بزرگ شده یا منی که اینجا با این بغض فرو خورده کز کردم خیلی کوچیک موندم؟!اونی که اونجا به همه نزدیکه منم یا منی که اینجا از همه دورم؟!چقدر فاصله داریم از هم...چه آهسته در من نفوذ کرده که آمدنش را ندیدم؟!چه طور جایم را از من گرفته؟!من او شده ام یا او شده است من؟!
اینجا که من ایستاده ام آرام نیست،مرا به جای خودم برگردان...
بهونه های بغض کردن زیادن؛اما کمند بهونه هایی که چشماتو هی پر و خالی میکنن هی پر و خالی میکنن هی...
زمان هایی بود که بین همه آدمها و چشمها،بین همه خواب ها و بیداری ها،بین همه تفأل ها،ورق ها،قهوه ها،بین همه دودها،رویاها،بین همه صداها و سکوت ها...بین همه ثانیه ها چشم انتظار نگاه آشنایت بودم!
زمان هایی هست که نه چشمی آشناست نه منی منتظر...
زمان هایی می آید که همه من!از همه یادها خالی می شود...