از تموم اون چه که هر روز توی ذهنم میگذره حتی یک کلمه روی زبونم نمیاد،کلمه ها همه توی نطفه خفه میشن،اصلاً خودمم دارم خفه میشم!نه از بغض،نه از دلتنگی،نه...نفس کم آوردم،هوانیست ،هوای نفس کشیدن هیچ جا نیست!

چند وقته کار هر روزم همین شده...میام اینجا دستام روی کیبورد بی حرکت می مونه...نمی نویسم اما...شک دارم به این نوشته ها،شک دارم به همه چیز حتی به این نفسی که پائین میره و شاید توان بالا آوردنشو نداشته باشم!به این زندگی که واقعاً اسمش همین باشه،به خودم که شاید خودم نباشم شاید هم...

خجالت زده تموم باورهام شدم،شرمنده همه آرزوهایی که دیگه بود و نبودشون چندان فرقی نداره،حتی شرمنده این وجدان مزاحم که با خونسردی بهم پوزخند میزنه!میگه :چی شد؟؟کجایی؟

و من گیر کردم بین تموم تعهدات دست و پا گیر این زندگی و تموم باورها و آرزوهای بارور نشده...