دلم نمي خواد هيچ قرص ضد تهوعي يا هيچ دارو و معجوني اين حالم خوب كنه فقط يه استفراغ عميق لازم تا همه چيز از نوشروع بشه
چقدر ارزوهاي براورده نشده...
چقدراميداي الكي...
چقدر حرف زدن هاي بي سروته...
چقدرخنده هاي بي دليل...
همون بهتر كه همه رو بالا بيارم...
...
ديگه ذهنم ياري نمكنه
...
دوباره سر خوشي رو ازسر ميگيرم...
رويا از دلتنگي نوشته بود مطلبش منو يا د دلتنگي هام انداخت كه فراموش شدن يا بهتر بگم خيال ميكنم فراموش شدن
راستي من چقدر دلتنگ دلتنگيامم
انگار همه چيز تو مه فرو رفته كه هي غليظ و غليظ تر ميشه
يادم مياد...
يه روزي يه جايي تموم احساسم جا گذاشتمو به جبر نه به اختيارمحكوم به فراموشي شدم
...
دلتنگ يه مادربزرگ مهربون
...
دلتنگ چشمايي كه خالي از نگرانين
...
دلتنگ خنده هاي عميق و اروم يه مادر
...
دلتنگ يه بچه كه بزرگ بود با بچگي هاش با خنده هاي قشنگش اروم ميشدم وبا بزرگواريهاش شرمنده
...
دلتنگ وقتي كه صحبت از اخلاقيات و وجدان ميشه ومن خودم محكوم به سكوت ميكنم
...
دلتنگ خودم راستي چقدر دلم واسه خودم تنگ شده بود
خيلي وقت بود فراموشي جاي دلتنگي هاي مدامم رو گرفته بود
راستي من به فراموشي مديونم خوب شد يادم اومد
راستي من چقدر دلتنگ دلتنگيامم
...