حالت تهوع دارم  دلم ميخواد بالا بيارم  دلم ميخواد هرچي تو فكرميگذره رو قورت بدم بعد با همه اون چيزايي كه تو دلم ميگذره همه رو با هم بالا بيارم

دلم نمي خواد هيچ قرص ضد تهوعي يا هيچ دارو و معجوني اين حالم خوب كنه فقط يه استفراغ عميق لازم تا همه چيز از نوشروع بشه

چقدر ارزوهاي براورده نشده...

چقدراميداي الكي...

چقدر حرف زدن هاي بي سروته...

چقدرخنده هاي بي دليل...

همون بهتر كه همه رو بالا بيارم...

...

ديگه ذهنم ياري نمكنه

...

دوباره سر خوشي رو ازسر ميگيرم...


 

رويا از دلتنگي نوشته بود مطلبش منو يا د دلتنگي هام انداخت كه فراموش شدن يا بهتر بگم خيال ميكنم فراموش شدن

 راستي من چقدر دلتنگ دلتنگيامم

انگار همه چيز تو مه فرو رفته كه هي غليظ و غليظ تر ميشه

يادم مياد...

يه روزي يه جايي تموم احساسم جا گذاشتمو به جبر نه به اختيارمحكوم به فراموشي شدم

...

دلتنگ يه مادربزرگ مهربون

...

دلتنگ چشمايي كه خالي از نگرانين

...

دلتنگ خنده هاي عميق و اروم يه مادر

...

دلتنگ يه بچه كه بزرگ بود  با بچگي هاش با خنده هاي قشنگش اروم ميشدم وبا بزرگواريهاش شرمنده

...

دلتنگ وقتي كه صحبت از اخلاقيات و وجدان ميشه ومن خودم محكوم به سكوت ميكنم

...

دلتنگ خودم   راستي چقدر دلم واسه خودم تنگ شده بود

خيلي وقت بود فراموشي جاي دلتنگي هاي مدامم رو گرفته بود 

راستي من به فراموشي مديونم خوب شد يادم اومد

راستي من چقدر دلتنگ دلتنگيامم

   ...

                                                                                    

                                      

هميشه خدا تو ذهنم يه پيرمرده با موهاي سفيده بلند و ريشهاي سفيده بلندتر عين درويشا به همين خاطر درويشا رو هميشه دوست داشتم...

من خدا رو دوست دارم اين خدايي كه تو ذهنم ساختمو دوست دارم دلم ميخواد با تمام بغض گلوم تمام عشقم داد بزنم با تمام قدرتم اماحيف صدام گرفتست خيلي وقت گرفته

خداي مهربونم من دوست دارم

ميدونم فقط كافي بگي "موجود باش"تا همه چيز موجود بشه ولي اگه دستور موجوديتم ندي بازدوست دارم و به اين دوست داشتن مديونم...

کاش

…من هستم و يك چمدان از ارزوهاي دست نخورده و افق هاي پيش رو!

كسي چه ميداند شايد روزهاي مه الود هم به پايان رسيدوشادي رنگ گرفت !

كاش يك روز تمام خوابهايم تعبير شود

كاش ميشد تا اسمان هفتم بالا رفت

كاش روزهاي خوشرنگ به من وتو لبخند بزنند

كاش ميشد با چشماني ساده تر از باران به اسمان نگاه كرد

شايد فقط بايد روياها را در پارچه اي از حرير پيچيدوزيرسرگذاشت...به همين سادگی!!


این متن رو خیلی دوست دارم برای رویا و عاطفه عزیزم  خودم و همه ارزوهای قشنگ دنیا...

...عاقبت نسيمي از كوي يار امد

خواب ديدم

چه كوتاه و چه خرسند

يه جاي شلوغ و پرازدهام

من وتو...

خواب ديدم

تو با همان لبخند خونسرد

وچشماني كه به دوردست ها خيره شدند

ومن با همان بي توجهي هاي هميشگي

خواب ديدم

تو چه مهربان بودي

و من چه دوست داشتني

عزيزم بر من خرده مگير

خواب ديدم

عاقبت نسيمي از كوي يار امد

من خواب ديدم...