برای پرستوی عزیز...


چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود...


توی خونه بودیم، همه چیز روبه راه، زهرا و مریم هم خونه ما بودن، خونه رو نظافت کرده بودیم، با پرستو و زهرا ورق بازی می کردیم که تلفن پری زنگ خورد؛ یه صدا، یه خبر بد، پروانه تصادف کرده... پرستو می ترسه، بغض می کنه، اولش فقط یه نگرانی کوچیک بود؛ پری وسیله ها شو جمع کرد و رفت؛ دوباره برگشت ولی خیلی پریشون می گه پروانه تو کماست، ضربه مغزی شده، گریه می کنه، می زنه توی صورتش؛... نمی دونم چه جوری وسیله هامو جمع کنم، نمی دونم چقدر و چه جوری می گذره که توی سواری های تهرانیم ... پرستو اصلا حرف نمی زنه منم حرف نمی زنم، هیچی نمی تونم بگم که پری آروم بشه فقط دستاشو تو دستم می گیرم... چقدر راه طولانیه؟ چرا نمی رسیم؟ چرا تموم نمی شه...

توی بیمارستان نگرانی و بغض توی چشمهای بابا، مامان و خواهر پرستو می دیدم، می دیدم که همه وانمود می کردن چیزی نشده، هیچ کاری نمی تونم بکنم و این بیشتر عذابم می ده، ترجیح می دم برگردم و دیگه اونجا نباشم...

پروانه تو کماست؛ 2 روز، 5 روز، 10 روز، 12 روز ،... 

خدا رو شکر حالا که این مطلب رو می نویسم پروانه به هوش اومده، خوب شده و فقط با یه کم تغییرات جزئی که زمان حلش می کنه...

پرستوی عزیزم می دونم که خسته ای اینو از صدات می فهمم، خسته و نگران؛... به اندازه ی تموم خستگی هات برات آرزوی آرامش می کنم، پرستوی مهربونم متاسفم که از این راه دور و از این فاصله نمی تونم کاری برات انجام بدم فقط می خوام منم تو خستگی ها و نگرانی هات شریک بدون، شاید اگه بدونی چقدر دوستت دارم از خستگیت کم بشه، به اندازه تمام روزها و شبهایی که با هم گذروندیم، به اندازه تمام گریه ها و خنده هامون، به اندازه تمام قدم زدن هامون کنار سی و سه پل و پل خواجو، به اندازه تمام شیطنت هامون، دزدکی تو کوچه ها پرسه زدن ها مون، تمام استرس های خوابگاه خانم حسینی، به اندازه تمام خاطره هامون... دوستت دارم.

امیدوارم وقتی این مطلب رو می خوونی دیگه پروانه خوب و خوب شده باشه، همون پروانه سفید و خونسرد که دیده و ندیده دوستش دارم،

فقط جون زهره خواستید برید تایلند به من نگید، نه اینکه فکر کنی من حسودم، نه فقط همینجوری می گم نگو، امیدوارم همیشه خنده های قشنگت صورت خواستنیتو خواستنی تر کنه.

همخونه ای نگرانت زهره

آغاز...


مدتهاست دنبال یه دریچه می گردم، یه دریچه برای رهایی، رهایی از خیلی چیزها...

دنبال یه دریچه ام که نور داشته باشه، نور واقعی و آرامش داشته باشه، آرامش واقعی...

هرزگاهی یه تیکه کاغذ می شه میزبان تمام دل من و بعدم گم می شه بین هزار تا کاغذ دیگه ولی این بار می خوام براشون یه دریچه باز می کنم، یه دریچه که وصل به دنیای شلوغ و درهم و برهم ولی قشنگ، یه دنیا با یه عالمه رنگای خواستنی.

این دریچه حتما ذهن نا آرام منو آرام می کنه.