تمام دلتنگی ها را هم اگر پنهان کنی باز هم بو می کشند و تو را پیدا میکنند، به نامت سند می خوردند حتی اگر نخواهی شان، قصه همین است... باید وانمود کنی شجاعی حتی اگر ذره ای هم نباشی...قصه همین است...

ولی آه از این بیماری خفه شده در گلو که نه میشود ندیده اش گرفت نه نشنیده...

و من مدتهاست درگیرم، درگیرم به این خفگی بی درمان...درگیرم به این خستگی ها که هیچ جا به در نمی شوند...می خواهم همه چیز را زمین بگذارم...تمام این دلتنگی ها  این خستگی ها این تنهایی ها این خنده های تلخ از گریه غم انگیز تر...کسی هست این خستگی ها را امانت بگیرد؟این دلتنگی ها را به دوش بگیرد؟

می خواهم رها شوم...می خواهم بروم...می خواهم نباشم...